ملیکا در آستانه یک سالگی
بالاخره امتحانات مامانی تموم شد و مامانی با خیال راحت نشسته و میخواد از دخترش تو این یک ماه اخیر بنویسه. تو این مدت که مامانی درس میخوند نتونست زیاد با دختر نازش بازی کنه این موضوع باعث شد ملیکا جون تو این شرایط سرش رو میزنه به دیوار و با دستش سرش رو میگیره و میگه اِ بعدش به دیوار میگه دَ دَ بعدش به من نگاه میکنه و با نگاهش میفهمونه که من هم باید دیوار رو دَکنم.... همیشه وقتی مامانی میره تو آشپزخونه که به کاراش برسه یک پشتی بزرگ میزاره جلوی در آشپزخونه تا دختر نازش نیاد و خدا نکرده زمین نخوره ، ملیکا جون هم همیشه میاد پشت اون پشتی می ایسته و با مامانی...
نویسنده :
مامان منصوره
13:12